روز بلاگ!! :)

زدم تبلت بچه رو قبل از مسافرتش سوزوندم )))))))))))))):

خواهرم دی‌شب گفت تبلتِ هستی بمونه پیشت، تام و جری و پلنگ صورتی و اسکار و بره ناقلا واسش بریز. نشستم با چه دهن‌سرویسی‌ای، پنجاه قسمت از اینا دانلود کردم. تو آخرین لحظه که داشتم از لپ‌تاپ کپی می‌کردم روی تبلت، در یک حماقت محض، گفتم بذار کلاه‌قرمزی‌های خودم رو هم براش بریزم بیش‌تر بهش خوش‌ بگذره. وسطای همین اضافه‌کاری یهو تبلت شروع کرد چشمک بزنه و صفحه نمایشش برفکی بشه ... و بعدشم خاموش شد و دیگه روشن نشد.

 از ساعت دو تا چاهار صبح داشتم توی نت قیمت تبلت گوگل می‌کردم که هر طور شده همین امروز یکی واسش بخرم. لحظه‌ی قبل از مسافرت، خیلی بده یه بچه شیش ساله، دوست‌داشتنی‌ترین وسیله‌اش رو از دست بده.

چقدر روش حساب کرده بود. دادن خبر بد به یه دختربچه، سخت‌ترین کار دنیاس. صبح که هستی اومد خونه‌مون اول از همه، سراغ تبلتش رو می‌گرفت. انگار می‌خواستم خبر مرگ به یه نفر بدم، مونده بودم چی بگم. «دایی جون یه بهترش رو برات می‌خرم.» اولین و مناسب‌ترین گزینه‌‌ای بود که به ذهن می‌رسید. اما فرصتی نبود که قبل از مسافرت بشه تهیه کرد و دستم هم چندان پر نبود.

اون شعله‌ی خشم خاموش‌نشدنی‌ تو نگاهش داغونم کرده بود. بدی‌اش این بود که تبلت‌ش رو تازه گرفته بود و هنوز ازش سیر نشده بود. شاید اگه یکی-دوسال دستش بود، راحت‌تر می‌شد باهاش کنار اومد.

 به بابا و مامانم گفتم به هستی چیزی نگن تا صبح برم بانک، کارتم که تاریخ انقضاش گذشته بود رو معتبر کنم و بعد برم دم یه تبلتی ببینم چه خاکی باس به سرم بریزم. دشکم رو با اعصاب‌خوردی کوبوندم رو زمین و گفتم یه ساعت دیگه بیدارم کنید. یک ساعتی که شد سه ساعت. یه جا حس کردم همه‌ی اعضا و جوارحم داره در آنِ واحد مشت و لگد می‌خوره. «دایی. دایی.» هستی بود. «دایی. دایی.» یا خدااا :(. «دایی. دایی. تبلتم چرا فیلما رو پخش نمی‌کنه؟» می‌خواستم یه داد سر بابا-مامانم بکشم که دو دقّه این تبلت رو از بچه قایم می‌کردین نیاد رو سر من خراب بشه. اما یهو سوالش تو ذهنم مرور شد. «تبلتم چرا فیلما رو پخش نمی‌کنه؟» این یعنی تبلتش روشن شده و پخش نمی‌کرده. و من در حالت نشستنی سه متر و هفتادتا پریدم بالا و در حالی که تو همه‌جام پایکوبی بود گفتم دایی بده ببینم و بله. کار می‌کرد.

لوتی‌گری خوش‌حال شدیا.

پیغمبری خوش‌حال شدیا.

من خودم دم گریه بودم. وجه مادّی مدنظرم نیست. اصن خواهرم نمی‌ذاشت من چیزی بخرم و ازم قبول نمی‌کرد. اما همین خبرِ بد دادن به بچه، واقعن داشت دیوونه‌م می‌کرد. واسه من و تو تبلت چیز مهمی نیست. دنیای کوچیک بچه‌ها این حرفا رو برنمی‌داره. حالا نگو بنده بنا به عادت باقی‌مانده‌ای از خواب‌گاه، که هر شارژری رو می‌چپوندیم تو هر چیزی، این‌جا هم شارژر موبایل خودم رو به تبلت lenovo زده بودم و نمی‌دونم چه اتفاقی می‌افته که اولِ کار جواب میده و موبایل کانکت میشه به لپ‌تاپ و فایلا ارسال میشه؛ اما یهو خاموش میشه و دیگه روشن نمیشه. صبح، هستیِ ناآگاه از قصه، میره تبلتش رو با شارژر خودش شارژ می‌کنه و کار میده. فیلما تبدیل فرمت می‌خواست.

پ ن:

این نوشته کار یکی از دوستای خوش قلم، با نام مستعار "صدرالمتوهمین" هستش، که من با یه چند کلمه اندک دخل و تصرف در اینجا براتون ذکر کردم، منبع:

نویسنده: صدرالمتوهمین

https://plus.google.com/102801826477686003145

#end

  • ۹۴/۰۷/۱۹

برگرفته

نظرات  (۲)

خب الان آدم این پ.ن رو میذاره آخه؟!!! :|
راستشو بگم؟!
راستش واقعاً تعجب کرده بودم که شما، شما، شماااااااااااااا، بتونین همچین متنی رو نوشته باشین! ولی خب دیگه اعتماد کردیم... چه میدونستیم شما پ.ن به این مهمی رو بعداً میذارین! :|

مخاطب رو اسکل نکنین دیگه برادر من!
:|
وااااااااااااای چقده بانمک توصیف کردین این ماجرا رو و چقد آخرش happy end بود
:)))))))))

خدا حفظش کنه این هستی خانم رو برا شما و پدر و مادرس
پاسخ:
1-آره با نمک توصیف کرده---رجوع کنید به پ ن
2-خدا برای پدر و مادر و دایی اش حفظش کنه
3-واقعا فکر کردین این متنو من نوشتم؟ من 4 جمله انشا نمیتونستم بنویسم توی مدرسه، اونوقت یعنی میتونم همچین توصیفاتی رو بنویسم!!!!!!
نه، خدایی فکر کردین من نوشتم؟
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
Get Adobe Flash player